نوجوون که بودم و در حال رشد و یادگیری و تضاد تفکر با دیگران و اختلاف نظر، هر کی بهم می رسید می گفت:
پل های پشت سرت رو خراب نکن.
امروز که نگاه می کنم به گذشته می بینم چه خوب شد که پلهای پشت سرم رو خراب کردم. اگر پلی استحکام و ظرفیت و استواری نداره همون بهتر که خراب شه، بریزه، نابود بشه، از بین بره چون برگشت به اون طرف پل که پره از ترس و تردید و دلهره و نا امیدی، فایده ای نداره.
17 مهر 92 - 17 مهر 62 = 30
با تمام وجودم دوستت دارم و تو را به آغوش می کشم.
میدانم مرا در خود گم نمی کنی، حل نمی کنی، سردرگم نمی کنی بلکه قرار است یادم دهی ادامه ی راهی هم هست پس طاقتی و توانی و همتی باید باشد.
به یاد تمام روز های پر تلاطم و مهربان، آن 29 سال محبوب و نامحبوب را در غربالی می ریزم تا بد ها جدا شوند و درسی شوند برای بزرگ شدنم و خوبها برایم باقی بمانند و راهی شوند برای انسان بودنم.
گر چه مهر را با خود آورده ام.
گر چه از باران سرشارم.
گر چه خزان زاده ام.
اما شادی روز هایم را با مهر می بخشم به هر آنکه دوستش می دارم.
من امروز 30 ساله شدم.
گاهی فقر لباس کهنه و شکم گرسنه نیست.
گاهی فقر اجاره نشینی و قسط و بدهی نیست.
گاهی فقر نداشتن ماشین و ویلا و مبلمان جدید نیست.
میدانی، شاید همه ی اینها فقر باشد اما بالاترین فقر نادانی ست.