ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

یادگاری این سالها

این پست رو من 92/3/28 نوشته بودم البته رمز دار، فکر کنم امروز زمان مناسبیه برای انتشارش. البته من از کسی که این نامه رو براش نوشتم انتظار شق القمر ندارم ولی این رو نوشتم تا یادم بمونه آدمی زاد همیشه به امید زنده ست.
همین ...
 
ادامه مطلب ...

وصله ناجور


یادمه 17- 18 ساله که بودم زیاد کیک و شیرینی می پختم. تا سرم خلوت می شد می پریدم تو آشپزخونه و هر چی دم دستم بود، قاطی هم می کردم و از دلش یه چیز خوشمزه شیرین در می آوردم و بهش می گفتم مثلن کیک.

روز ها گذشت و کنکور و کلاسهای مختلف و کار و باقی دغدغه ها باعث شد تا فراموش کنم روزی چنین هنری داشتم. سه شنبه ای که تعطیل بود میهمان داشتیم و من هم پختن آش رشته قبول کردم بدون اینکه حتا یکبار هم چنین کاری کرده باشم اما از اونجایی که جماعت حساب ویژه ای سر بنده باز کردند و میدونن همیشه نتیجه کار هام خوب میشه، مطمئن بودند که باز هم می تونم عمل مذکور رو به خوبی انجام بدم.
طرز تهیه آش رشته رو توی ذهنم مروز کردم، حبوبات، سبزی آش، رشته، ادویه جات، پیاز سرخ شده، نعناع و سیر داغ و ... ساعت سه از خاب بیدار شدم و رفتم تو آشپزخونه و یکسره واستا سر گاز. خوشبختانه هوا خنک بود و بارانی و گرمایی در کار نبود تا اذیت بشم ازین بابت. هر بار که هم می زدم محتویات داخل دیگ رو احساس می کردم حبوباتی رو که از یک روز قبل توی آب خیسانده بودم باز هم نیم پزه اما من سر سخت تر از حبوبات بودم و همچنان نمی زاشتم هیچ کدومشون نیم پز ازین قابلمه بیرون برن.
وقتی رشته ها رو ریختم دیدم آش خیلی سفت شده ناچار آب جوش اضافش کردم تا این رشته های بیچاره توی این دیگ نفسی تازه کنند. رشته ها هم وقتی خودشون رو خوب به خورد آش دادند، نعناع و سیر داغ هم اضافه کردم تا پرونده ی اولین آش رشته پزونم بسته بشه.


برای خودم کاسه ای آش ریختم و مشغول خوردن شدم. حبوبات به خوبی پخته شده بودند و طعم و بوی دلپذیر نعناع باعث میشد اشتهای آدم چند برابر بشه. مشغول جوییدن بودم که یهو یه چیز نیم پز زیر دهانم اومد، بعله این نخود بود که باز هم سرسختی از خودش نشون داده بود و همش میخاست همرنگ جماعت نباشه تا آبروی من رو جلوی مهمان ها ببره.
موقع افطار از مهمانها عذر خاهی کردم برای نیم پز بودن نخودها و براشون توضیح دادم که
پدرمون خبط کرده و از بقال سر کوچمون که همیشه اجناس بنجل داره خرید نموده. مهمانها کلی به به و چه چه به راه انداختن برای آش اما من خودم راضی نبودم از نخود نیم پزی که بدجور وصله ی ناجور بود میان حبوبات.
اون روز به این فکر کردم هستن توی زندگی ما، آدم ها، موقعیت ها، راهها، مکانها و ... یی که وصله ناجورن برامون و ما ناخوداگاه مجبوریم باهاشون در تماس باشیم اما با همین وصله های ناجور شاید بتونیم خودمون و توان مون رو بسنجیم که چقدر می تونیم دوام بیاریم و موفقیتی از ته تهش در بیاریم و یا بشه یه راهی پیدا کرد برای موقعیتهای بهتر و بیشتر. این آش باعث شد تا دیگه از اون بقال محل خرید نکنیم.
گاهی هم وصله های ناجور اونقدر هم بد نیستند.

بالاتر از سیاهی


روزی که بنزین سهمیه بندی شد درست به یاد دارم. توی کلاس خبرنگاری منتظر باقی بچه ها بودیم تا از راه برسند و کلاس شروع بشه. طبق معمول آقا معلمون زودتر از ما سر کلاس حاضر بود و داشت برامون وضعیت رو شرح می داد که چه اتفاقی داره می افته تو کشور.

گویا از شب قبلش ملت تو پمپهای بنزین بطری و چند لیتری آورده بودن تا از بنزین پرشون کنند و یه مدتی ازش استفاده کنند.

باقی دوستان هم رسیدن سر کلاس و این شد موضوع کار کلاسی مون و بحث های زیاد موافق و مخالف بین مون شکل گرفت.

روزی که پودر شوینده (تاید) گرون شد رو خوب به یاد دارم. مردم از هر جا که می تونستند این پودر رو تهیه می کردند تا یه مدت توی خونه داشته باشند و بتونند ازش استفاده کنند. آخه از 250 تومن به 700 تومن رسیده بود.

روزی که مرغ، روغن، شیر و شکر و ... کم پیدا شد رو دقیق یادم هست. صفهای طولانیمون حتا جهانی شد و خیلی ها دیدند و خیلها دلشون به حالمون سوخت که بابا جان این کشور فقیر بیچاره تو کدوم قسمت نقشه هست که اینقده مردمش گرسنه اند فقط تو صفها بیشتر وقتشون رو می گذرونند؟؟؟؟؟

اما روزی رو که انسانیت سهمیه بندی و بعد ها نایاب شد، به یادم نمیاد.