ساعت 9/30 شب بعد از یه خاب یک ساعت و نیمه بیدار میشم و کنار بخاری کز می کنم تا یکم موقعیت بیاد دستم. خاهرم رو می بینم که پشت سیستم نشسته و داره پرونده های بیمه شرکتشون رو تکمیل می کنه. به هر پرونده ای که میرسه از دلش یه خاطره از مشتریان پرونده تو آستین داره واسه تعریف کردن. همینطوری که داره واسه خاهر کوچیکه تعریف می کنه یهو چشمش می افته بمن و میگه: از ترس نمیشه چیزی برات تعریف کرد، فردا سر از وبلاگت در میاره و من انگاری خاب از سرم پریده باشه، یه خنده ی بلند حواله ش میدم و از اتاق میام بیرون و میرم تو آشپزخونه دنبال خوردنی ولی ترجیح میدم یه استکان چای بخورم.
میشینم جلوی تلویزیون و همزمان با خوردن چای، کانالها رو عوض میکنم...
یکهو هوس خوردن ذرت بخار پز به جونم میفته طوری که باید امشب بخورمش وگرنه این کودک درونم بدجوری له ام میکنه از بس که مشت میزنه بهم. خاهرم میگه: لباس بپوشین بریم یه دور بزنیم. از خدا خاسته سریع لباسامو می پوشم و از همه اول تر تو کوچه وای می ایستم.