ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

عمر کمه صفا کن

روز هایی می آید که حس می کنی خیلی از درون شادی و تمام آهنگهای جک و جواد را پلی می کنی تا این شادی را دو چندان کند. بعد که تصمیم می گیری بی خبر به دیدار دوستت بروی اما او پیشدستی کرده و ناهار دعوتت می کند. یک پولی یکهو به حسابت ریخته می شود و از شادی در پوست خودت نمی گنجی چون می توانی قرض و قوله هایت را صاف کنی و پالتوی مورد علاقه ات را بخری. دوست دیگرت زنگ می زند و خبر بهبود حال پدرش را می دهد و این شادی را دوچندان می کند.
برای خاهر راه دورت از اتفاقات روزانه خانوادگی میگویی و یکهو وسط حرفت می گوید فیلم امر.یکن ها.ستل را برایت گیر آروده و ذوق می کنی از شنیدنش. هوا با اینکه ابری ست اما با تو ساز موافق می زند و ابرهایش را به شکلهای دلخواه تصور می کنی...
 
ادامه مطلب ...

خانه ی ابدیت زیبا باد

ساعت 9/30 شب بعد از یه خاب یک ساعت و نیمه بیدار میشم و کنار بخاری کز می کنم تا یکم موقعیت بیاد دستم. خاهرم رو می بینم که پشت سیستم نشسته و داره پرونده های بیمه شرکتشون رو تکمیل می کنه. به هر پرونده ای که میرسه از دلش یه خاطره از مشتریان پرونده تو آستین داره واسه تعریف کردن. همینطوری که داره واسه خاهر کوچیکه تعریف می کنه یهو چشمش می افته بمن و میگه: از ترس نمیشه چیزی برات تعریف کرد، فردا سر از وبلاگت در میاره و من انگاری خاب از سرم پریده باشه، یه خنده ی بلند حواله ش میدم و از اتاق میام بیرون و میرم تو آشپزخونه دنبال خوردنی ولی ترجیح میدم یه استکان چای بخورم.

میشینم جلوی تلویزیون و همزمان با خوردن چای، کانالها رو عوض میکنم...

یکهو هوس خوردن ذرت بخار پز به جونم میفته طوری که باید امشب بخورمش وگرنه این کودک درونم بدجوری له ام میکنه از بس که مشت میزنه بهم. خاهرم میگه: لباس بپوشین بریم یه دور بزنیم. از خدا خاسته سریع لباسامو می پوشم و از همه اول تر تو کوچه وای می ایستم.


ادامه مطلب ...

سبزیت را بمن نشان بده

ساعت حدود یک شبه و من روی نزدیک ترین مبل به تلویزیون لم دادم. انگاری کسی میخاد کنترل رو از من بگیره، محکم در دست گرفتمش. هر کس به کاری مشغوله و من خیالم آسوده میشه که کسی نمی تونه جای امنم رو ازم بگیره.
کانال ها رو از بالا به پایین رصد می کنم. یکی ازین شبکه های استانی داره "خانه سبز" رو نشون میده و من هر شب میهمان نیمه های هر قسمتش هستم. رضا-مرحوم خسرو شکیبایی- به جد بزرگ -رامبد جوان- میگه: من امروز وکیل کسی شدم که معنای زندگی رو خوب میفهمه با اینکه سن کمی داره اما نغمه تنهایی یک زن رو شنیده و این نیاز رو حس کرده که این زن هم باید زندگی کنه. علی کوچیک
ما-آرش نادی-  میخاد که مادرش ازدواج کنه با مردی که شایستگی همسر بودن رو داشته باشه و بتونه برایش پدر خوبی هم باشه.

 
ادامه مطلب ...