میدونید 5 شنبه که میشه حال منم دگرگون میشه. من سه شنبه و چهارشنبه و 5 شنبه رو از زندگیم خط زدم از بس اون سه روز برام کابوس بودن. من توی این 6 سالی که شاغل رسمی شدم قصد کردم کلاس برم تا یه چیزی یاد بگیرم اما خستگی مانع میشد اما امسال بعد از فوت خواهرم انواع و اقسام کلاسها رو ثبت نام کردم تا مشغول باشم و اون روز های سخت یادم بره اما هر بار توی هر حرکتی یاد خواهرم و دور همی های خواهرانه مون می افتم. بار ها هم توی همین وبلاگ براتون نوشتم که چه کار ها کردیم و کجا ها رفتیم و چه دور همی هایی داشتیم. شبها که میخوابم ذهنم میره سمتش و لحظاتی که مرگ لعنتی جدامون کرد و روحمون رو به بازی گرفت و بدجور هم داره با روان مون بازی می کنه. بار ها از خودم سوال کردم این دختر با انگیزه و با انرژی جای کسی رو توی این دنیا نگرفته بود و سراسر زندگی بود. من جواب می خوام از اون کسی که نتونست ببینه با داشته های خودمون خوش بودیم.
لعنت به درد
لعنت به بیماری
لعنت به مرگ اجباری