ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

ازون حرف قشنگا

# دکتر شیری

شاهکاری دیگه از فهیم عطار

هر کسی یک راز مگو و نگفته دارد که دست و پا و دهان آن را بسته و انداخته در تاریک‌ترین و دورترین قسمت قلبش. جای تاریکی که هیچ کس آن را نمی‌بیند و فقط خود آدم ازش خبر دارد و هر روز به اجبار چند بار بهش سر می‌زند و بالای سرش سوگواری می‌کند. من هم دارم. آدم اگر آدم باشد، تا روزی که راز را آزاد نکند، در تلاطم است. امروز دلم خواست زندانی‌ام را آزاد کنم تا بلکم قلب و مغزم با هم به صلح برسند.

دوازده سالم که بود، یک گربه‌ی جوان و سیاه را توی حیاط‌خلوت خانه‌ی گلستان زندانی کردم. اسمش را گذاشته بودم ممدرضا. یک پایش زخمی بود و از دیوار نمی‌توانست بکشد بالا و کِز کرده بود کنار آبگرمکن. برایش یک کاسه آب گذاشتم که بخورد و روزی سه بار با دسته‌ی جارو بهش اصرار می‌کردم تا پنیر لیقوان یا شیر گاو بخورد. اما هیچ وقت زیر بار نرفت. قائمی هر سال تابستان جوجه‌ی رنگی می‌آورد و می‌فروخت به بچه‌های اهریمن محله‌ی گلستان. من هم یکی خریدم. سرخ شرابی بود. ظهر آوردمش خانه. ناخن‌هایش را سر فرصت لاک قرمز زدم. با قلم‌مو نوکِ پنج میلیمتری‌اش را سبز کردم. توی چشم‌هایش نگاه کردم و اسمش را همان‌جا گذاشتم بیتا. مثل بیتا دختر آقای پهلوان که شیشه‌های خانه‌شان را هر هفته با پسرعمویم می‌شکاندیم. کمی به بیتا آب دادم و بردمش توی حیاط‌خلوت و گذاشتمش جلوی ممدرضا و در را بستم و آمدم پشت پنجره و منتظر ماندم. شک نداشتم ممدرضا بعد از دو روز گرسنگی با دو حرکت گازانبری بیتا را از حالت گوشت و پوست و استخوان به حالت فقط استخوان تبدیل می‌کند. در واقع صرفا شرایط جنایت را مهیا کرده بودم. که خب، این کار از خودِ جنایت هم فراتر بود. 

اما نشد. بیتا رفت آن گوشه حیاط کز کرد. ممدرضا هم همان‌جا کنار آبگرمکن ماند و زل زد بهش. تا شب. حوصله‌ام سر رفت و گرفتم خوابیدم. صبح رفتم تا استخوان‌های بیتا را جمع کنم. اما محاسباتم غلط بود. بیتا با همان حالت افسرده رفته بود کنار ممدرضا ایستاده بود و با هم زل زده بودند به دیوار حیاط خلوت. چند روز وضعیت همانطور ماند. نه بیتا خورده شد و نه ممدرضا خورد. فقط کنار هم بودند و گاهی‌وقت‌ها سربسر هم می‌گذاشتند. تنهایی و استیصال باعث شده بود که تفاوت‌هایشان را انکار کنند. شاید هم فراموش کنند. لابد.

یکی از رفیق‌های دبیرستانم دیپلم که گرفت رفت اسکاتلند. همانجا درس خواند و یک جایی نزدیک قطب مشغول به کار شد. یک جایی که پنگوئن‌ها هم حاضر به زندگی نمی‌شوند. تک و تنها. صبح تا شب کار. شب تا صبح هم خواب. هفده سال تک و تنها همین‌طور زندگی کرد (اگر اسمش زندگی باشد). پارسال تهران همدیگر را دیدیم. قرار گذاشتیم یک کافی‌شاپ سرِ میدان ونک. با نامزدش آمد. مثلا اسمش مهسا بود. رفیق من شرق بود و مهسا غرب. مثل این بود که طوبی‌ می‌فروش وصلت کند با کمال‌الملک. یا شعبان‌بی‌مخ از فروغ خواستگاری کند. هیچ شباهتی بین این دو نفر نبود. الا این‌که هر دو تای‌شان دست و پا و دماغ و لوزالمعده داشتند. شاید هم بزرگترین شباهت‌شان این بود که هر دو نفرشان دریک شهر قطبی کار می‌کردند و تنهایی می‌کشیدند. تنهایی و استیصال رسانده بودشان به هم. دو ساعت نشستیم توی کافه. وقتی جدا شدیم تنها چیزی که ازشان یادم مانده بود، انکارشان بود. بس که تفاوت‌هایشان را انکار می‌کردند. مثل ممدرضا و بیتا. تنهایی مثل چادر ماشین است. زیر چادر تنهایی، پورشه و پیکان و پراید و ژیان خیلی فرقی با هم ندارند. تنهایی آدم‌ها را شبیه نمی‌کند. فقط باعث انکار تفاوت‌ها می‌شود. 

بهر حال، بعد از چند روز پدرم پسِ گردن ممدرضا را گرفت و برد توی کوچه و رهایش کرد و رفت. چهار ساعت بعد هم یک گربه‌ی دیگر چشم من را دور دید و بیتا را تکه‌پاره کرد و خلاص. نکته‌ی اخلاقی هم ندارم الا اینکه با گناهان دوازده سال اول زندگی‌ام، هر مومنِ خلد‌آشیانی می‌تواند با مخ برود به قعر جهنم. همین.

#فهیم_عطار