ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

لستر

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به 46 یا 52 یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
5 میلیارد و هفت میلیون و 18 هزار و 34 آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران می خندیدند و گریه می کردند
عشق می ورزیدند و محبت می کردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا .......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق می زدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!    

    "شل سیلور استاین"



پ.ن: عطف به پست قبل، دیروز کتاب (از کاه کوه نسازید) رو خریدم و جمله ی پایین رو روش نوشتم و گذاشتم روی پیشخان ورودی کتابخانه ی سبزه میدان رشت. حس خوبی داشتم از انجام این کار.


جمله ی روی کتاب:

دوست عزیز

امیدوارم از خوندن کتاب لذت ببری و وقتی خوندنش تموم شد

کتاب رو روی یکی از نیمکتها یادگاری بگذاری تا

یک نفر دیگر رو هم در این لذت شریک کنی

روزگارت سبز



حرفهایی از ته دل

تلخ ترین و غم انگیزترین اشک هایی که بر سر مزارها ریخته می شود ، به خاطر حرفهای ناگفته و کارهای انجام نشده است.  هرییت بیچراستوو

بیشتر مردم دوست دارند که آن سه کلمه کوتاه (تو را دوست دارم)را بشنوند. البته گاهی آن را درست به موقع می شنوند . بتی را برای اولین بار روزی ملاقات کردم که او را به بخشی که در آنجا داوطلبانه کار می کردم آوردند. وقتی که او را از اتاق جراحی به بخش منتقل کردند همسرش بیل در حالی که خیلی عصبانی بود در گوشه ایی ایستاده بود. اگر چه بتی مراحل پایانی مبارزه با بیماری سرطان را سپری می کرد، اما بشاش و امیدوار بود. بعد از این که بتی را روی تخت گذاشتیم ، بر روی تمامی لوازمی که برای بتی تدارک دیده شده بود نامش را نوشتم و پرسیدم که آیا به چیزی احتیاج دارد یا خیر؟ گفت : بله. لطف می کنید و طرز روشن کردن تلویزیون را به من یاد بدهید؟ من از سریال های تلویزیونی خیلی خوشم می آید . اما نمی خواهم در مورد حوادث سریال زیاد کنجکاوی کنم . بتی یک زن احساساتی بود و به سریال های تلویزیونی ، رمانهای احساسی و فیلم های عاشقانه علاقه ی زیادی داشت، پس از آشنایی من و بتی و پس از اعتمادی که نسبت به من پیدا کرده بود محرمانه به من گفت که سی و دو سال زندگی با مردی که همیشه به من می گوید :« یک زن احمق » ناکامی بزرگی است. گفت: بله ، من می دانم که بیل مرا دوست دارد، اما او آدمی نیست که احساسش را به زبان بیاورد، یا برایم کارت بفرستد.آهی کشید و از پنجره به درخت های حیاط بیمارستان خیره شد.حاضرم همه چیزم را بدهم تا به من بگوید که دوستت دارم ولی این در طبیعت او نیست.


 

ادامه مطلب ...