ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

حرفهایی از ته دل

تلخ ترین و غم انگیزترین اشک هایی که بر سر مزارها ریخته می شود ، به خاطر حرفهای ناگفته و کارهای انجام نشده است.  هرییت بیچراستوو

بیشتر مردم دوست دارند که آن سه کلمه کوتاه (تو را دوست دارم)را بشنوند. البته گاهی آن را درست به موقع می شنوند . بتی را برای اولین بار روزی ملاقات کردم که او را به بخشی که در آنجا داوطلبانه کار می کردم آوردند. وقتی که او را از اتاق جراحی به بخش منتقل کردند همسرش بیل در حالی که خیلی عصبانی بود در گوشه ایی ایستاده بود. اگر چه بتی مراحل پایانی مبارزه با بیماری سرطان را سپری می کرد، اما بشاش و امیدوار بود. بعد از این که بتی را روی تخت گذاشتیم ، بر روی تمامی لوازمی که برای بتی تدارک دیده شده بود نامش را نوشتم و پرسیدم که آیا به چیزی احتیاج دارد یا خیر؟ گفت : بله. لطف می کنید و طرز روشن کردن تلویزیون را به من یاد بدهید؟ من از سریال های تلویزیونی خیلی خوشم می آید . اما نمی خواهم در مورد حوادث سریال زیاد کنجکاوی کنم . بتی یک زن احساساتی بود و به سریال های تلویزیونی ، رمانهای احساسی و فیلم های عاشقانه علاقه ی زیادی داشت، پس از آشنایی من و بتی و پس از اعتمادی که نسبت به من پیدا کرده بود محرمانه به من گفت که سی و دو سال زندگی با مردی که همیشه به من می گوید :« یک زن احمق » ناکامی بزرگی است. گفت: بله ، من می دانم که بیل مرا دوست دارد، اما او آدمی نیست که احساسش را به زبان بیاورد، یا برایم کارت بفرستد.آهی کشید و از پنجره به درخت های حیاط بیمارستان خیره شد.حاضرم همه چیزم را بدهم تا به من بگوید که دوستت دارم ولی این در طبیعت او نیست.


 

 

بیل هر روز از بتی عیادت می کرد . اوایل کنار تخت بتی می نشست و سریالهای تلویزیونی را تماشا می کرد بعدها، وقتی که بتی می خوابید بیل شروع می کرد به قدم زدن داخل سالن. و زمانی که بتی از تب شدید می سوخت و تلویزیون هم برای لحظه ای او را آرام نمی کرد ، فرصتی بود تا اوقات بیکاری را در کنار بیل باشم. بیل در مورد شغل اش که نجاری بود صحبت می کرد و این که چقدر دوست دارد به ماهیگیری برود. بیل و بتی بچه ای نداشتند اما از سفرهایی که با هم می رفتند لذت می بردند. تا این که بتی بیمار شد. بیل نمی توانست احساس خود را درباره این که همسرش با مرگ دست و پنجه نرم می کند را بیان کند. یک روز در کافه تریا که داشتیم قهوه می خوردیم ، موضوع زن ها را پیش کشیدم و این که چقدر ما زنها در زندگی به مهر و محبت و عاطفه نیاز داریم. چقدر ما زنها دوست داریم که نامه های عاشقانه از طرف همسرمان دریافت کنیم. از او پرسیدم(با این که جوابش را می دانستم)، آیا تا به حال به بتی گفته ایی که دوستش داری؟ اما بیل طوری به من نگاه می کرد که انگار دیوانه بودم. گفت:من مجبور نیستم . خودش می داند که دوستش دارم. گفتم مطمئنم که می داند . اما بیل او دوست دارد که آن را از زبان تو بشنود.لطفاً در مورد آن فکر کن. با هم به اتاق بتی برگشتیم. بیل به طرف بتی رفت و من هم برای دیدن مریضهای دیگر رفتم. بعداً دیدم در حالی که بتی خواب بود بیل کنار تخت او نشسته و دستش را در دست گرفته بود. آن روز 12 فوریه بود. دو روز بعد موقع ظهر به بخش رفتم. بیل را دیدم که در سالن ایستاده و در حالی که سرش را پایین انداخته بود به دیوار تکیه داده بود. قبلاً از پرستار شنیده بودم که بتی ساعت 11 قبل از ظهر فوت کرده است. وقتی بیل مرا دید به طرفم آمد. صورتش از اشک خیس شده بود و می لرزید . به دیوار تکیه زد و نفس عمیقی کشید و گفت:میخواستم چیزی برایتان بگویم. باید به شما می گفتم از این که احساسم را به او گفتم چقدر خوشحالم .سپس لحظه ایی سکوت کرد و ادامه داد : من در مورد آنچه که شما گفتید زیاد فکر کردم و امروز صبح گفتم که چقدر دوستش داشتم او را خیلی دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم. شما باید لبخند را بر روی چهره اش دیده باشید. به اتاق رفتم تا با بتی خداحافظی کنم. آنجا ،روی میز کنار تخت یک کارت ولنتین بزرگ از طرف بیل بود . می دانید که ، یک نوع عاشقانه می گوید:

به همسر عزیزم-... دوستت دارم.