ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

ادا اطوار نمایشی حال بهم زن

29 اسفند رفته بودیم سوم پدر همکارم. یه مراسم خوب تو مژدهی گرفته بودن. وقتی ما وارد شدیم دیدیم همکارم که دختر بزرگه ست داره در مورد پدرش حرف میزنه و از خوبیهاش میگه. اونقدر از خوبیهای پدرش گفت و بهش افتخار کرد که من دلم خیلی برای مامانش سوخت. خیلی زیاد. چون خودش همیشه از مدیریت و سختگیریهای مامانش تعریف می کنه. اون دلسوزی هم برای این بود که انگاری بابای خدابیامرزش تک و تنها اینا رو بزرگ کرده. وقتی رفتیم برای عرض تسلیت وقتی چهره ی مظلوم مادرش رو دیدم که آروم آروم داشت برای خودش گریه می کرد دلم گرفت. ما بعد تسلیت هی سرپا واستا هی سرپا واستا هی سرپا واستا این صندلی ها خالی و پر میشد اما ما همچنان اون نیمساعتی رو که مرده داشت نعره میزد مثلن سوگواری میخوند سرپا بودیم. حالا شما فکر کن ما قشنگ تو دید این همکارمون و خانواده ش بودیم و اون میتونست بیاد یه چند تا جا برای ما مقنعه به سرهای خسته قیافه پیدا کنه تا بشینیم. بعد فردایی ش بعد سوم ماها دیدیم این همکارمون اومد سرکار و کلی عذرخواهی کرد که ببخشید سرپا بودین و این حرفا. منم بهش گفتم ایراد نداره ما که نیومده بودیم برای تماشا اومده بودیم برای دلداری شما.

 یاد مراسم سوم خواهر خودم افتادم که اونقدر شلوغ بود که چشم چشم رو نمی دید اما سپرده بودم به بچه ها اگه مقنعه به سر دیدین اگه قیافه آقای ناآشنا دیدین اینا همکارای منن. خواهر بزرگه من خیلی تاکید داشت ما خواهرا تو مراسما کنار هم بشینیم ولی برای من آدمایی که می اومدن خیلی مهم بودن چی فامیل و آشنا چی دوستا و همکارام. پیش خواهر بزرگم نشسته بودم که چشمم خورد به سه تا از دوستام و مادر یکی از اونها پا شدم از پیش خواهرم و رفتم پیششون نشستم چون برای من احترام قایل شده بودن و برای تسلیت اومده بودن. بعد که بمن خبر دادن همکارام اومدن از دوستام عذرخواهی کردم و رفتم پیش همکارام و تا زمانی که بودن پیششون بودم گفتم زحمت کشیدن اینهمه راه اومدن برای من ارزشمند بود. حتا به مسجد سپردم از راننده ها پذیرایی کنن حتمن. توی شلوغی مدیرم رو پیدا کردم ازش تشکر کردم که اومد مراسم ولی هیچوقت نمی بخشمش با اینکه میدونست خواهرم مریضه یه روز برای اینکه بمن مرخصی بده یه رفتاری باهام کرد که قلبم شکست بدجور هم شکست. بعد که پدر خودش مریض شد بیشتر موقع سال رو شرکت نبود درست تو اولین سالگرد خواهرم باباش فوت کرد. برای سومش که رفته بودیم من بعد از یکسال سیاهمو درآورده بودم با همون مانتوی سفید آبی رفتم.

داشتم میگفتم دیروز مدیر تولیدمون اومد اتاقم گفت ما میخواستیم با همکارا برای میزش یه سبد کوچولوی گل بگیریم شنبه اومد رو میزش باشه دیدم (فردای سوم) امروز اومده شُکه شدم برای همون به آقای فلانی گفتم بره گل بگیره اینا بزارن تو گلدون خونه شون. منم بهش گفتم هر قدر هزینه ش شده بگید من سهمم رو بدم. گفت نه بابا فقط خواستم در جریان باشی. پیش خودم فکر کردم ما ازین رسما نداشتیم تو شرکت. چطور اینا یهو تصمیم به انجام این کار گرفتن مثلن خواستن حال روحی همکارم رو خوب کنن یا خود شیرینی کنن. 

نمی دونم شاید تو شرکت یا محل کار شما ازین رسمها باشه اما من اولین بار می بینم این کار رو انجام دادن برای یکی از همکارا. خلاصه اینکه این مدل ادا اطوارا که بیشتر از نظر من نمایشیه تا دلی حال منو بد می کنه. خیلی بد میکنه. میدونم هیشکی مطابق میل و خواسته من زندگی و رفتار نمی کنه اما حرف زدن و یه مدل دیگه رفتار کردن قشنگ نیست دیگه ...