قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
شهریور 85 همراه خاهرم که خبرنگار سازمان دانش آموزی (پانا) بود به یک NGO دعوت شدیم تا او از فعالیتهای این سازمان گزارش تهیه کرده و در نشریه دانش آموزی به چاپ برساند.
بعد از آشنایی با اعضای این سازمان آمد و شد من به آنجا زیاد شد و هفته ای چند روز را به فعالیت در این سازمان می گذارندم. آنقدر با بچه ها صمیمی شده بودم که آنجا را خانه دومم می دانستم و احساس آرامش می کردم وقتی به آنجا می رفتم. اعضای هیت مدیره این NGO خانمهای میانسال بازنشسته ای بودند که به تبعیت از شعبه تهران فعالیتهای مربوط به محیط زیست را پی گیری و سازماندهی و توسط اعضای داوطلب انجام می دادند. جو آنجا آنقدر دوستانه بود که با اعضای هیت مدیره و خصوصن مدیرعامل آن احساس نزدیکی زیادی می کردم و این حس را می دانستم که دو طرفه است چون در خیلی از موقعیت ها من گزینه اول آنها برای انجام بیشتر فعالیتها و تصمیم گیری ها بودم. آنقدر این سازمان و اعضای هیت مدیره اش را دوست داشتم که آنها برایم تبدیل شدند به یک خدا و عبادتگاه. هر گاه که به خلوت خودم می رفتم فکر نبودن این آدمها و لحظه ای دور بودن از آن سازمان دیوانه ام می کرد.
تابستان سال 87 و با تعطیلی دانشگاه ها، این سازمان اعضای جدیدی را به عضویت پذیرفت و افرادی با تحصیلات و فرهنگهای متفاوت و دیدگاههای مختلف در آن مشغول فعالیت شدند. با تعریفی که از این سازمان مردم نهاد در اساسنامه آن به ثبت رسیده بود کمیته ای برای فعالیت اعضا در نظر گرفته شده بود تا اعضا بنا به توانایی های خود در آن مشغول به فعالیت شوند و بالطبع هر کدام از اعضای هیت مدیره در راس هر یک از کمیته ها قرار داشت تا هم از فعالیتهای اعضای جوانتر و هم با روحیاتشان آشنا شوند و در جلسه هیت مدیره برای پیشبرد اهدافشان به یک نتیجه برسند و فعالیتهای اجرایی را با معرفی به سازمانهای مربوطه عملی کنند.
تعداد زیاد اعضا و حضور پسران اعضای هیت مدیره و به وجود آوردن تنش توسط آنها و کنترل نکردن بحرانها باعث شد خیلی از اعضایی که به تازگی عضو شده بودند لقای این سازمان را به عطایش ببخشند و تابستان در زیر کولر بمانند تا بیایند و اعصابی از آنها خرد شود. اما برای من که عضو قدیمی تر بودم قابل قبول نبود تا یک عده ای بنا به روابط نزدیکی بتوانند جمعی را پاشیده و فضا را متشنج کنند. برای همین با اعضای هیت مدیره ناراحتیم را عنوان کردم. آنها در ابتدا مرا متهم کردند که همه این حرفها و ناراحتی ها بر خاسته از تصورات خودت از این جمع است و اگر موردی هست چرا فقط تو شکایت داری و دیگران چیزی ازین نگرانی به زبان نمی آورند و سپس نصیحت پشت نصیحت که ما می دانیم تو خیر اینجا را می خاهی و .... حرفهایی که بازگوییشان حالم را بد می کند.
بعد از ا.ن.ت.خ.اب.ا.ت 88 فضای دفتر هم دقیقن چیزی مثل کشور شده بود درهم ریخته و د.ی.ک.ت.ا.ت.و.ر.ی و خیلی ها از جمله من و خاهرم ازین فضا شاکی بودیم...
تا که یک روز عصر من و خاهرم به پیششان فراخانده شده و در جمع چند نفر از دوستان و اعضا بازخاست پشت بازخاست که شما می خاهید جو این سازمان را مسموم کنید و اعضا را تحریک می کنید تا بر علیه ما باشند . هزاران حرف که برخاسته از توهمات و ذهن مسموم و دهان پیوسته بازشان بود... و آن عصر بود که خداگونه بودنشان در ذهنم بهم ریخت. خدایی که من در ذهنم از آنها ساخته بودم در آن عصر برایم شکست و از بین رفت.
تا مدتها از تصور دوباره دیدنشان حالم بد می شد و شنیدن صدایشان عصبی ام می کرد. با دوستان زیادی که در آنجا پیدا کرده بودم ارتباط داشتم و خبر های آنجا را برایم هرازگاهی می آوردند و گویا همیشه اسمی از من در جلسات و عصرانه های آنها به نیکی به زبان می آمد، اما چه سود که حرمتهایی شکسته شده بود.
اما من در مدتی که در این جامعه کوچک بودم
یاد گرفتم دیگر از کسی برای خودم خدای دروغین نسازم و اگر کسی را که قابل قبولم هست الگویم باشد نه خدایم.
یاد گرفتم وقتی کسی زیبا با کلمات بازی می کند و سخن سرایی، دلیل بر کامل بودنش نیست شاید فردی است که کلمات کتابها را بلغور می کند نه اینکه با جان و دل درکش کند.
یاد گرفتم احساسات مردم را به بازی گرفتن راحت است وقتی بلد باشی این بازی را.
یاد گرفتم انسانها هر چقدر دانا باشند باز هم انسانند و اشتباه می کنند.
یاد گرفتم خودم باشم نه دیگری که با آب و تاب و رنگ و لاب از خودش می گوید و رزومه برایم رو می کند تا اثبات کند بودنش را.
یاد گرفتم به حریم شخصی دیگران احترام بگذارم.
یاد گرفتم وقت و زمان ارزشمندم را با کسانی بگذارنم که ارزش وقت و زمان را درک می کنند.
یاد گرفتم حتا برای محبت که شده تا فردی خاسته ای از من ندارد پیش قدم نشوم چون بر اساس تفکر خودم مشکلش را می بینم نه معضلی که او با آن روبروست.
و همه اینها درسی شد بزرگ برای من که بدانم زندگی پر از این آدمها و از این دست تجربیات است که گاهی لازمست بنشینم و با خودم خلوت کنم که هیچ چیز درین دنیا مطلق و ثابت نیست و پازل زندگی به دست خودم در جایش چیده و کامل می شود.
دقیقا نکات عالی را اشاره کردید
مطمئنا این حرفهای شما را باید با آب طلا نوشت و چسباند روی دیوار
کسی را بیش از حد بت کردن واقعا اشتباس
ممنونم دوست بی نام و نشان من.
ببین وضع مالی تون اگه توپه طلا گرمی 102 تومنه شرمنده می کنید بنویسید با طلا این نکات رو
شرمنده کردید با این لطفتون
"یاد گرفتم تا فردی خواسته ای ازم نداره پیش قدم نشم چون بر اساس تفکر خودم مشکلش رو میبینم و ..."
اینو منم قشنگ حس کردم.
قضیه ی خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کنده دیگه.
آره عسل ازین دست آدمها متاسفانه زیاده که این مثل تو در مورد اون سازمانه کاملن صادقه
سلام
وقتی وارد وباگتون شدم کلی ذوق کردم هم اسم...
هنوز مطلبتون رو نخوندم بااجازتون میرم بخونمش
عشق برای شما
اومدم به عابر جان سر بزنم دیدم تو نظرات یه ذهن زیبا هست. منم کلی ذوق کردم راضیه عزیز
ممنون که مهربانی
سلام باران پاییزی عزیزم.باهات موافقم عزیزدلم.روزهای خوبی بود د رکنار هم.خاطره های مشترکی داریم از NGO.فشار روانی زیاد بو ، خودخواهی زیاد بود.اتفقات خوب و آینده خوب برا خودشون بود و سخت کار کردن و وفادار بودن برای ما...مهم اینه که الان دوستای خوبی برای هم هستیم و خواهیم بود دختر خوشگله
درود به مرضیه نازنینم دختر شمال. می دونم خیلی حس کردی این نوشتمو. مرضیه فکر کن جلوی دوستات تحقیر شی چی حس بدی بهت دست میده. آره مهم اینه که الان دوستای خوبی هستیم برای هم و اینکه من می دونم تو 19 تیر تولدته عزیزم
پیش پیش تولدت خیلی مبارک
میدونی مرضیه هر بار میای اینجا حس خوبی بهم دست میده. خوشحالم میکنی
خیلی مواظب خودت باش. روزت قشنگ و دلت شاد
وایییییییییییییی خوشگلم.مرسی که یادت بود خیلی خیلی خوشحالم کردی مهربون.مرسی از دعای قشنگت.باشه همیشه میام بهت سر میزنم.ولی خدایی عجب قلم قشنگی داری دختر خوبم.بازم ممنونم دوست زیبای من
خاهش می کنم مرضیه جان انجام وظیفه کردم 19 تی منتظر زنگم باش
قلم ما قابل شما رو نداره هر جند در نوشتم خیلی ناشیم هنوز. لطفت رو میرسونه مرضیه جان
من هم ممنونم عزیزم
می دونی که متوجه منطورت هستم و همه شو درک می کنم.
آخرین بتی که تو ذهنم ساخته بودم مربوط به دوران دبیرستان منه.
معمولن آدما هر کی رو دوست داشته باشن ازش یه خدا می سازن تو ذهنشون غافل ازینکه خودشون هم بدونن. مثلن من یه موقعی عاشق علی دایی بودم بعدش عاشق هادی ساعی شدم
لامصبا ازدواج کردن بتشون شکست تو ذهنم
همچین بت پرستیم من
درس های فوق العاده ای بوده. به نظرم ارزش تجربه کردن و زخم خوردن در ازای کسب چنین تجربه گرانبهایی را داشته
آره مهر آفرین واقعن ازش داره زخم بخوریم و تجربه کسب کنیم و بعدش خوب زندگی کنیم
اونقدر کامل نوشته بودی که هیچ جایی برای نظر نمیمونه
الان من کلی خجالت کشیدم با این تعریفت آسمان
عاقا یکی این داروخانه ها وسایل بهداشتی رو گرون می فروشن و یکی سوپر سر کوچمون سوپر زیتون.
بچه ها آسمان خانوم دکتره و تو داروخانه کار میکنه و قراره داروخانه رو بخره وسایل بهداشتی و دارو خاستید برید پیشش
ببین آسمان چی تبلیغی برات کردم
خیلی جالب بود....بارون پاییزی منو تو ماه مبارک دعاکن .چندروزی نیستم که بیام نت..از پستای خوشگلت عقب میمونم..ولی زودی برمیگردم..دعایادت نره... اپم
خاهش می کنم نفس عزیز. پستای من همچین آش دهن سوزی نیست برو به کارت برس ایشالا هر جا هستی سلامت باشی.
ایشالا خدای پشت و پناهت باشه عزیزم
آفرین بر شما با نتیجه گیریهاتون
درود بر تو با این انرژی مثبتت
خیلی عالی نوشتی . ما تو تلویزیون محلی خودمون یه مجری داشتیم این آقاهه خیلی خوشتیپ و خوشگل بود ولی علاوه بر اینها خیلی خیلی خوش صحبت بود و زیبا حرف میزد و زیبا شعر میخوند اون موقع ها من شاید 12 13 سالم بیشتر نبود . تا اینکه روزگار گذشت و ما از طریق دوستای مشترک پدرم با خانوده این اقا آشنا شدیم و شروع کردیم به رفت و آمد .بعدها فهمیدم که ای بابا ما فقط داشتیم ظاهر قضیه رو میدیدم
کلن ویترین بعضی از آدما خیلی فریبندست وقتی از بیرون نگاهشون می کنی مثل یک نجیب زاده می مونن امان از روزی که ....
سلام خوبی باران عزیز،اسمت حس خوبی ایجاد میکند تازه گی و طراوت هوای بارانی رو اینجا میشه حس کرد...
ته همه ی این تجربه هااینه که یه چیز تازه یاد بگیریم وبزرگ بشیم وحکمت این رویارویی ها ایناست که با تفکر بفهمیم چرا پیش اومده است.این جمع بندیه قشنگیه که بدست آوردی .خوبه از همه اتفاقات این چنینی که اسباب یادگیری میشن یادداشتبرداشت تا دیگه از این پیش آمدها بعنوان یه خاطره تلخ یاد نکنیم وگوشه ذهن وروحمان رو سیاه وغباری نکند.در کل ایده خوبی بود سپاس.
درود به نادی عزیز. ممنون از لطفت
آدمیزاده و محکوم به اشتباه اما درس گرفتن ازون مهمه خیلی هم مهم
روزت قشنگ
ممنون از درس نوشته تون
واقعا باید دانست که هستند افرادی که حجم ظرفشون اندازه نعلبکی هست و همچنین افرادی که ظرفشون اندازه استخره و به یک اندازه محبت و توجه کردن به اینها می تونه برای آدم مشکل ساز بشه
واقعن بعضی آدمها لیاقت محبت اضافی رو ندارن و بالا میارنش.
متاسفم براشون که محبت آدمها رو با معیار ناقص خودشون می سنجن
چرا اینجا بی نام و نشان بودم!!!؟
حتما بخاطر سرعت اون کافی نت....
هی وای اون بی نام و نشونه تو بودی؟؟؟؟؟؟؟
اشکال نداره خودشو ناراحت نکن
سلام
عزیزم تو خودت به زیبایی اصل مطلب را بیان کردی
ممنونم بانوی اردیبهشتی عزیز