ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

من پاییز را نفس می کشم

عقربه های ساعت به 4 بعد از ظهر نزدیک می شوند. هوای پاییزی رشت، آفتابی و عالیست. به خودم قول دادم به بعد از تعطیل شدن از محل کارم پیاده روی کنم. از رییسم خداحافظی می کنم. می گوید میخایید برید خانوم باران؟ لبخندی می زنم می گویم بعله. "توی دلم بهش می گویم نه میخاهم بمانم اینجا ور دلت. امروز هر طوری شده باید پیاده روی کنم."

کوله ی سپیدم را که با تکانی ام ست کرده ام به دوشم می اندازم و با سرعت از پله ها پایین می آیم. کارت را به نمایشگر نشان می دهم و انگشت اشاره ی مبارک را داخل حسگر می گذارم. چه عجب!! اینبار با من همکاری کرد و نوشت: "انگشت شما تایید شد"

 

 

 

جلوی در خروجی کارخانه برنجهایمان را تحویل می دهند. به خودم می گویم امروز هر طور شده باید بروم پیاده روی. به امور اداری می گویم که کار دارم فردا برنجها را تحویل می گیرم. امور اداری نگاهی چپر چلاغ به من می کند و با بی میلی می گوید: باشه.

سوار سرویس می شوم به سمتی می نشینم تا هم آفتاب بتابد و هم باد به صورتم بخورد. ماشین حرکت می کند و من چرتکی می زنم تا به مقصد مورد نظرم برسم.

از ماشین پیاده می شوم به خود نهیب می زنم: گردش پاییزه ات در شهر کوچکت آغاز شده پس این هوا را زندگی کن. با چه لذتی به فروشگاههای تکراری نگاه می کنم و هر قدم که برمی دارم گویی وارد جایی جدید شده ام که مردمانش برایم نا آشنایند. پشت کتاب فروشی مورد علاقه ام می ایستم. همیشه جملات زیبایی پشت ویترینش خودنمایی میکند. جملات را یکی یکی می خانم. یک جمله از نیما یوشیج با خطی زیبا زینت داده شده بر روی کاغذ:

نیما یوشیج در جشن یک سالگی فرزندش نوشت:پسرم!یک بهار،یک تابستان،یک پاییز و یک زمستان را دیدی!از این پس همه چیز جهان تکراریست جز مهربانی..

به این جمله فکر می کنم و با خود می گویم: ما آدمها تصمیم می گیریم که تکرار را با خلاقیت زندگی کنیم یا به تکرار ها عادت. به راه رفتن ادامه می دهم. جوانکی متلکی را نثارم می کند بی آنکه عکس العملی به حرف بی ربطش نشان دهم به خود می گویم: ای پسرک بیچاره ...

پشت فروشگاه عطر دم پاساژ می ایستم و به عطر ها و قیمتهایشان نگاه می کنم آخر من عاشق عطر و ادکلنم. قیمتشان مناسب است اما هر چه سرک می کشم عطر مورد علاقه ام- کول واتر آبی- را نمی توانم پیدا کنم. حالا که قیمتها دستم آمده و خیالم جمع شد، به داخل پاساژ می روم تا نگاهی به فروشگاههای آنجا هم بیندازم. رصد کردن که تمام شد دوباره پیاده روی را از سر می گیرم. سلانه سلانه راه می روم و چشم از فروشگاههای کیف و کفش و مانتو بر نمی دارم.

من با هر قدمی که بر می دارم هوا را نفس می کشم و شاکر خدا را برای باد هایی که می وزد و صورتم را نوازش می دهد.

سر یک چهار راه میوه پاییزی مورد علاقه خاهرک- زالزاک- را می خرم. میدانم ذوق می کند از دیدنش. به نقطه ای از شهر می رسم که تا خانه راهی نیست اما ترجیح می دهم سوار ماشین شوم تا از همهمه پسرکانی که به استقبال دخترکان دبیرستانی که تازه تعطیل شده اند در امان بمانم.

به خانه می رسم کوله ام را به سمتی پرتاب می کنم و بی آنکه لباسهایم را در بیاورم روی مبل لم می دهم و کنترل دایره زنگی را به دست می گیرم تا ببینم دنیا دست کیست. خستگی را با همه وجودم حس میکنم همچنین بیخابی را اما برایم لذت بخشست که امروزم مفید بوده. چقدر این حس مفید بودن را دوست دارم.


جمله ای از کتاب "قدرت فکر اثر ژوزف مورفی" که به دلم نشست: آنچه می اندیشیم و احساس می کنیم، همان را نیز خلق می کنیم. باور ما زاییده ی فکر های ماست.


تبریک نوشت: مرضیه جانم عروس شدنت مبارک. امیدوارم همراه با همسفر زندگیت، روز های پیش رو زیباتر، رنگی تر، شاد تر باشد.