سال 82 بعد از قبول نشدن در کنکور، تصمیم گرفتم برم کلاس. با دوستم اعظم (دو تا ناکام کنکوری ) رفتیم سازمان فنی و حرفه ای تا ببنیم چه کلاسی می تونیم ثبت نام کنیم. همه ی کلاسها پر شده بود و فقط یه گزینه پیش روی ما بود: کلاس تعمیر وسایل خانگی. بله ما این کلاس رو که یک دوره ی 8 ماهه بود ثبت نام کردیم و هر روز خوش و خرم از 8 صبح تا 12 بعدازظهر توی کلاس بودیم و دل و روده ی وسایل خونگی رو بهم میریختیم. کلاسمون تقریبن 12 تا کارآموز داشت که به صورت دو نفره مشغول کار عملی میشدیم. دو تا مریم نامی بودند مثل من و اعظم از دوران دبیرستان همچنان دوستی خودشون رو حفظ کرده بودند و بعد از ناکامی در کنکور کاردانی به کارشناسی، شدند همکلاسی ما درین کلاس. روز ها میگذشت و دوستی ما 4 نفر بیشتر و بیشتر میشد. (دو تا مریم متولد 65 / اعظم متولد 63 و من متولد 62 هستیم) تمام برنامه هامون مشترک بود. هر کدوم چیزی که برای خودش میگرفت برای سه نفرمون هم می خرید تا مثلن نماد مشترکمون باشه. توی آنتکراکت اعظم همیشه برای ما فال حافظ میگرفت و یکی از مریمها که دلداده ای داشت، شده بود مشتری دایمش.
باقی بچه ها هم همیشه دست به دامان اعظم میشدند و به نوبت نیتی میکردند تا اعظم دست قشنگه (آخه اعظم فالهاش همیشه خوب می اومد برای همون می گفتیم بهش دست قشنگ ) فالشون رو بگیره. بعضی روز ها حافظ عزیزمون اصلن فالهاش مناسب حالمون نبود و همش میزد تو پَرمون. برا همین کتاب رو بر می داشتیم و یه چند دقیقه ای میزاشتیم پشت پنجره تا هوا بخوره تا با دلمون راه بیاد و به نتیجه ی دلخواه برسیم که همچین هم میشد
کلاس 8 ماهه مون که تموم شد، دوستی ما هم ادامه دار شد و اونقدر بهم نزدیک بودیم که حداقل ماهی یکبار به خونه ی هم رفت و آمد میکردیم. بعد از گذشت چند سال یکی از مریمها خبرنگار شده بود و آن یکی مریم هم به زیبایی هر چه تمام تر خوشنویسی میکرد و اعظم در بخش اداری بیمارستانی مشغول به کار شد و در عرض سه ماه هر سه تا شون رفتند خونه ی بخت. اعظم شد زنداداش مریم خبرنگاری که با یکی از همکاران خبریش ازدواج کرد و اون یکی مریم هم با یکی از همکاران سابقش ازدواج کرد. هر سه تا در کنار کار، خانه و زندگی رو اداره می کنند که مسوولش هستند. چند روز پیش یکی از مریمها تماس گرفت و کلی از قدیم یاد کردیم و خندیدیم. از فالهایی که اعظم میگرفت، از دل و روده ی وسایلایی که بیرون میریختیم و نمی تونستیم تعمیر کنیم، از پیاده رویها و خوراکیهایی که میخردیم و میخوردیم، از فیلمهای بی سر و ته یی که میرفتیم و سینما می دیدیم و ...
شاید روزگار بگذره و زمان شتاب بگیره اما خاطرات آدمها چه خوب و چه بد در ذهن ثبت میشه و آدمها رو گریزی نیست از آنها. کاش هر چی دل و ذهنمون هست، درس باشه و راه، مهر باشه و نیکی، تجربه باشه و ...
پ.ن. این لینک
درود به باران عزیز؛چه روزهای قشنگی داشتین؛ واقعا این خاطره ها به آدم نشاط میده هااااااا
یعنی الان تو خونه هر چی خراب شه بلدی درست کنی؟؟؟
درود به روی ماهت.
آره روز های خوبی بود
نه هر چی خراب بشه میدیم تعمیرگاه یا خاهرم درست می کنه
جانم؟؟؟؟؟؟؟؟ شما وسیله ی خراب چیزی دارید؟؟؟؟؟؟؟ هستیم در خدمتتون
خب شما پس یه پا مهندس هم هستی دخترجون :))
چقدر این فال گیری ها دست آویز شوخی و مسخره بازی و سرکار گذاشتن بچه ها بود یه وقتایی :))
اون پست سرک کشیدن و فضولیت هم عالی بود
بله بله مهندس نیستم ولی مهندسا رو دوست دارم
اووووووووووووووووووف بعضی اوقات که با ما راه نمی اومد جناب حافظ عجیب لجمون در میومد
خاهش می کنم بانو
باران جان چه زیبا بود.
باران دلم درد می آید پارسال این روزها در هیاهوی تولد همسری بودم ولی الان انقدر دلم درد مند است که دلم نمی خواهد حتی به تولد فکر کنم حس می کنم نوعی خیانت است به همنوعان !! اره خیانت است . غصه دارم
چی شده رها؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نبینم اینقده غصه داری دختر خوب!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سلااااااااااام باران جون؛ نه بابا همین جوری پرسیدم گفتم شاید یه موقعی چیزی خراب شد خخخخخ
چرا نمیای وبلاگم؟؟؟ یه همشهری تو لیست دوستام دارم که فقط تویی؛ تو هم همش نمیای من غصه بخورم
داشتیم مائده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کُر سرم شلوغه. تازه کمی دارم نفس می کشم
کاش هر چی دل و ذهنمون هست، درس باشه و راه، مهر باشه و نیکی، تجربه باشه
کاش آدمیت باشه اخلاق باشه
ای کاش ....
داری غیر مستقیم میگی مجردی دیگه
به به چه خانوم و خوب و باشخصیتی هستنه
بله بله
خخخخخخخ ایشالا همیشه سرت شلوغ باااااشه و شاد باشی
مرسی گلم البته شلوغی همراه با پول منظورته دیگه
چرا؟
چرا پس شما؟
ای میثاق ....
یاد اون دوران بی قیدی بخیر. روزهایی که بدون دغدغه تو خیابون رانی و پاستیل میخوردیم و تنها نگرانی مون لباس و تیپمون بود. هرکی ندونه فک میکنه من یکی ازون مریمها یا اعظم هستم ولی بلاخره همه مون تو یکی ازون جمعهای چهار نفره بودیم.
آره ساسا همه ی ما ازین جمعها داشتیم و خاطراتی که با هم مشترکند...
وای باران عجب پستی بود دختر . عالی بود .
منم با یالقیز آدا و دومانلی آدا از سوم دبستان دوستم . نزدیک 21 ساله . یاد خاطره هامون افتادم .
مرسی
ای جانم. چه عالی. کلن الان یه خانواده این دیگه.
دوستی تون مستدام بانو. سرتون سلامت
دنیا را برایتان شاد شاد
و شادی را برایتان دنیا دنیا آرزومندم
هر روزتان نوروز
پیشاپیش داشتن سال خوبی رو براتون آرزومندم
[گل]
مرسی دختر با محبت