مربای بِه را با قاشق ریختم توی نان و با ولع تمام نشدنی به دندان کشیدم. پشت سرش چای تازه دم را هم چاشنی این خوردنی دوست داشتنی کردم. یاد مامان افتادم که چقدر بِه دوست داشت. نه سال زمان کمی ست با مادر بودن اما همینکه چند سالش را به خاطر دارم خودش بهترین یادگاری ست. مامان وقتی مُرد من فقط نه سالم بود. هنوز هوای کودکی در سر داشتم و این طرف و آن طرف می دویدم. هفتم مادر تمام روستای محل زندگیش ریخته بودند خانه ی مان توی شهر و برایش ضجه می زدند اما من با دختر خاله مشغول بازی بودم. شاید دیگران می گفتند بچه ست و درکی ازین موقعیت ندارد اما من خودم را زده بودم به خریت تا کسی اشکهایم را نبیند و نداند چقدر از عمق وجودم ناراحتم. خاهر و برادرم خوب با این موضوع کنار آمدند و راحت اشک می ریختند و ناراحتی شان را نشان می دادند.
فکر می کنم از همان زمانها بود که سخت شدم. زمان نتیجه ی سخت بودن را خوب به آدم نشان می دهد. وقتی به سنی می رسی که می بینی از خیلی از خوشی های زندگی هیچ لذتی نبرده ای فقط برای اینکه بزرگ و عاقل جلوه کنی جلوی دیگران. خودت نباشی و حرف عمه و خاله و عمو و زن همسایه همیشه آویزه ی گوش ت باشد که دختری که مادر ندارد باید چنین باشد و چنان.
زندگی با همه ی سختی هایش می گذرد و یک روز به خودت می آیی و می بینی که خیلی حرفها کشکی بیشتر نبوده و نیست و تنها خودت را محکوم کرده ای در همه چیز. باقی راه را می مانی که بروی یا درجا بزنی ...
* دیروز با دوستی بودم که از تنهاییش گفت و بی مادریش ...
** پنج شنبه ست و روز اموات. اگر دوست داشتید فاتحه ای تقدیم شان کنیم.
ترس باعث می شود آدم در زندگی دست به خیلی کار ها نزند.
پس
یا می نشیند غصه می خورد
یا نق می زند و بر بخت بدش لعنت می فرستد
یا دعا می کند تا گره ی کار باز شود
اما تنها کاری که نمی کند تلاش کردن برای رسیدن به هدف مورد نظر است.
می دونی وقتی با آدمای موفق تر از خودت معاشرت کنی چی میشه:
چی میشه؟
چند تا چیز اتفاق میفته. اول از همه ازشون چیز یاد میگیری و انواع و اقسام اطلاعات جدید به سمت تو سرازیر میشه. اطلاعاتی درباره ی دنیا، کار و این که چطور روابطتت رو گسترش بدی. دوم اینکه با شبکه ی گسترده ی جدیدی مرتبط میشی. دوستان اونا دوستان تو هم می شن. به زودی کار و میزان نفوذ و تاثیرگذاریت از این رو به اون رو میشه. و در آخر و مهمتر از همه نگرشت تغییر می کنه. 99% زندگی نگرشه مایکل ...
برگرفته از کتاب 12 ستون موفقیت
نوشته: جیم ران
ترجمه: امیر حسین مکی
انتشارات: نسل نو اندیش
فهرست ای کاش ها / اینجا
جمعه بود و هوا خنک و منزل در سکوتی دوست داشتنی و من بعد از درست کردن ناهار، اسپندی دود کردم و ولش کردم به امان خدا و رفتم گلاب به رو. بعد از بیرون از آمدن از محل نامبرده، دیدم یکی سراسیمه و با داد و فریاد خاهر بینوای منو صدا می کنه که ای فلانی بیا خونه تون آتش گرفته. کجایین شما؟ من ازونجایی که فکر کردم یکی بهمون حمله کرده سریع رفتم و پشت در رو انداختم و خیلی عادی برگشتم آشپزخونه. داد و فریاد ها بیشتر و بیشتر میشد که ای وای دود خونه تون رو گرفته بیایید بیرون. خاهرم چادر به سر رفت از بیرون خونه رو ورنداز کرد و اون یکی خاهر رفت بالا پشت بوم و من هم وسط هال داشتم معادله ی "پس کو آتش؟" رو پیش خودم حل می کردم که هر دو تا خاهر دود رو تایید کردن اما آتش رو نه. بعد از چند دقیقه صدای آژیر آتش نشانی به گوش رسید و ما سه تایی هاج و واج همدیگه رو نگاه می کردیم که یکهو یک آتش نشان با چکمه اومد وسط هال خونه از من پرسید منبع آتش سوزی تون کجاست؟
من هم خیلی عادی گفتم از خونه ی ما نیست آقا
آتش نشان بنده ی خدا رفت خونه بغلی تا بتونه منشاش رو پیدا کنه که دیدم یکی از پشت حیاط خلوت مون صدا می کنه. در رو باز کردم و سلام و خسته نباشید گفتم که دیدم دو تا از آتش نشان ها دارن می خندن و بهم می گن: خانوم شما تو خونه اسپند دود کردین؟
گفتم بله.
گفت شما زنگ دیدن آتش نشانی؟
گفتم نه ولی من همش دارم می گم این دود برای اسپنده اما همسایه های ما اصرار دارن خونه آتش گرفته.
به گفته ی شاهدین دو عدد ماشین آتش نشانی و یک ماشین اداره ی برق سریع و بدون فوت وقت در محل حاضر شدند و بهمون سرعت هم شیلنگهاشون رو باز کردن و وارد عمل شدن اما خوشبختانه فقط دود بود و خبری نبود از کباب
همسایه ی محترم روبرویی مون که 24 ساعته سرش از پنجره بیرونِ، تونستند این حماسه رو خلق کنند و با شدت هر چه تمام تر و داد و فریاد بی امانش استرس بی نظیری رو به خاهرم وارد کنن که اون روز دو بار بره دکتر و آرامبخش بزنه.
بله ما همچین همسایه های فعالی داریم :)