ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

لحظه ها را دریاب/ زندگی در گذر است

اومدم خونه دیدم خاهر زاده ی 8 ساله م روی مبل دراز کشیده و خیلی ساکته (این بُعد از سکوت از ماکان بشدت بعید بود). بهش گفتم ماکان جان چرا اینقدر ساکتی عزیزم؟ محلم نزاشت در سکوت به تماشای تلویزیون مشغول شد. یکساعت بعد برادر زاده م رستا با مامانش اومد خونه ی ما و ماکان اسباب بازی پر سر و صدایی برداشت و مشغول بازی با رستا شد. موزیک اسباب بازی واقعن گوش خراش بود. به ماکان گفتم ازت خاهش می کنم اینقدر شلوغ نکن. با اعتراض فوق العاده شیرین و صد البته کوبنده ای بهم گفت: من اونجا ساکت بودم بهم میگی چرا ساکتی دارم اینجا بازی می کنم الان بهم میگی ساکت باش. بالاخره من چیکار کنم؟ من واقعن از این همه جسارتش خوشم اومد که ایستاد و حرفش رو زد. یاد فیلم خاک آشنا افتادم که بابک به داییش گفت: شما برای آرامش اومدی اینجا اما زیرزمین رو برای خلوتت انتخاب کردی که حتا هیچ روزنی به بیرون نداره.

هر چه زمان به جلو پیش میره نسل ها جسارت بیشتری برای بیان گفتن واقعیتها پیدا می کنند. نسل پیش رو نوید از تفکر جدید، نوآوری، خلاقیت و ... در ایران عزیزمون داره و این یعنی پیشرفت و موفقیت. دست عزیزان مون رو بگیریم و تشویقشون کنیم برای آموزش و یادگیری.


بعضی روز ها من و خاهرم همزمان با هم میرسیم خونه. اون سریع میره و برای خودش غذا گرم میکنه و من با همون لباس کار مشغول بالا و پایین کردن کانال ها هستم. چند روز پیش بهم گفت برات غذا گرم کنم؟ گفتم حوصله ی غذا خوردن ندارم. نیم ساعت بعد خاهرم با ظرف غذاش از اتاق رفت بیرون و داد کنان گفت وای ببین چی شد، زیر دیگ روشن بود غذات همه سوخت. من که تازه دلم شروع کرده بود به ضعف کردن به اجبار مشغول به خوردن همون کربن شدم. مامانم وقتی دیگ رو دید به خاهرم گفت تمام دیگ رو سوزوندی حالا چه جوری باید اون شست؟ خاهرم خیلی عادی و در کمال آرامش گفت: پلاسکو با اون همه عظمتش ظرف چند ساعت سوخت حالا این که یه دیگه، تازه سشتنش هم کاری نداره.

یعنی این حرف خاهرم نفس رو در سینه م حبس کرد از بس خندیدم اون روز...


51 رو بیشتر تا پایان سال 95 نمونده. یعنی این 315 روز چطوری اینقدر زود گذشت؟ خوشبحال هر کسی که به بهترین شکل توی این مدت زندگی کرد، به خودش و به خلق خیر رسوند، چیز ها یاد گرفت، سفر رفت، کتاب خوند، ورزش کرد، فیلم دید، خودسازی و خودشناسی براش ارجحیت داشت و یاد گرفت که درست زندگی کنه.


و پایان پلاسکویی که دیگر نیست

صدای قرآن از میاد. به ساعت نگاه می کنم. به خودم میگم از وقت اذان که گذشته. حتمن یکی مرحوم شده و براش قرآن گذاشتن. یاد هفته پیش می افتم، 5 شنبه 30 دی 95. هر لحظه خبر جدیدی می رسید از سوختن ساختمان پلاسکوی تهران و من مدام اشک در چشمانم جمع می شد و دعا می کردم عزیزان آتش نشانمون بتونن همه ی مردم رو از اون ساختمون نجات بدن و بسلامت این خطر بزرگ رو از سر بگذرونند.

یکهفته گذشت و هر لحظه خبر میرسه عزیزان آتش نشان یکی یکی از ساختمان بیرون میان اما در سکوت و در آرامش. یکهفته ی سختی بود برای من و قطعن برای تمام مردم ایران، در کنار تمام اتفاقات تلخی که هر روزه درین کشور رخ میده و آدم رو به فکر فرو میبره که منشا این دست اتفاقات چی هست و چی می تونه باشه.

دیروز درسیستان و بلوچستان سیل جاری شد و دو نفر درین سیل فوت شدند و کلی خرابی و خسارت به بار آورد. دیروز، امروز، فردا و .... اتفاق زیاد هست اما اتفاق تکراری و نبود راه چاره منطقی واقعن خنده داره. این مملکت از دیرباز تا به امروز جای اندیشمندا ن و بزرگان و انسانهای متمدن و بافرهنگ زیادی بود و هست و خواهد بود.

شما را بخدا این ملت رو ذلیل نکنید ....


واقعه ی پلاسکو اگر چه تلخ و دردناک و سخته و تا عمر داریم یادمون نمی ره که چه اتفاقی برای مردم عزیزمون افتاد اما درس های خوبی به ما یاد داد، به آمبولانس  و ماشین آتش نشانی راه میدیم، بجای سلفی گرفتن در حادثه کمک می کنیم و میخاییم که مسوولان در مورد حادثه ای که رخ داده  پاسخگو باشند. خبر خوب این حادثه ی تلخ اینه که کم کم داریم یاد می گیریم فرهنگ اجتماعی رو به زندگی مون اضافه کنیم.