اتاقم یه پنجره رو به کوچه داره.
سرم درد می کرد،اومدم کپه مرگمو بزارم دیدم صدای دعوا میاد.
یکی از همسایه ها شاکی بود چرا اون یکی همسایه اشغالو پرت کرده وسط کوچه.
همسایه سوم اومد،همسایه شاکی برگشت گفت بزار اونی که اشغال و پرت کرده بیاد جمع کنه.
همسایه دومه به همسایه سومه گفت آقای فلانی جمعش نکنیا تا باقی همسایه ها یاد بگیرن اشغال و هر جا نزارن.
همسایه شاکیه به همسایه دومه گفت تو برو تو گوه نخور.
هیچی دیگه ازون موقع من خنده م بند نمیاد...