ابتدایی که بودم شعر میگفتم. از کانون پرورش فکری هم کارت شعر و شاعری داشتم. کلاس پنجم یه دوست "نینا" نامی داشتم که هم خودش هم داداشش و هم باباش شاعر بودن. یه روز بهم گفت دست نوشته هاتو بده ببرم به دوست بابام نشون بدم که شاعره آخه امشب میان خونه ی ما مهمونی. منم هر چی توی کاغذ نوشته بودم دادم بهش با خودش ببره.
مدتها گذشت هم من یادم رفت و هم نینا یادش رفت اون کاغذ شعر ها رو تا که کلاس پنجم مون تموم شد و هر کدوم مون مدرسه های مختلف رفتیم. من تنها خط از شعری که از تراوشات فکری خودم یادم مونده اینه:
زندگی رود فرازی ست که از کوه محبت به زمین می ریزد.
بله بنده به سبک سهراب سپهری خدا بیامرز شعر می گفتم. طفلی خاهرم به این خط از شعر خیلی علاقه داره ...
اتفاقن نینا چند وقت پیش رفت محل کار خاهرم برای انجام کار های بیمه ش. خاهرم هر رد و نشونی داد، نینا هیچ کدوممون رو نشناخت. فکر کنم شعر های منو به بابا و داداشش فروخته ...
اگه شعر هام ناپدید نمی شدن الان برای خودم شاعره ای بودم.