ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

قبلن و الان

شرکت ما قراره تا قبل از آبانماه به مکان جدید بره که مستقل و با یک اسم جدید توی صنعت باشه. منم داشتم یکسری از مدارک رو که دیگه نیازی بهشون نبود بعنوان کاغذ باطله جدا می کردم. یکسری از گزارشها مال سال 82 بود و شروع به کار شرکت فعلی که مثه کودک نوپا چیزی برای عرضه نداشت. رسیدم به سالهای بالاتر که پر و پیمون شده بود تولیداتشون و امضا هایی که زیر هر کدوم از گزارشات بود. خب خیلی ها رو نمی شناختم اما مطمئنن هر کدومشون تو بزرگ کردن شرکت تا به این مرحله نقش داشتند حالا چه مفید و چه خدای ناکرده نامفید.

مرور گذشته خوبه خیلی هم خوبه. خوبیش اینه که من خودم رو محک می زنم که قبلن چی بودم الان چی شدم.



پ.ن.1: دیشب که داشتم یکسری از کتابامو جابجا می کردم، اصلن روم نشد به قفسه ی کتابها نگاه کنم. خیلی شرمنده ام پیش خودم که اینهمه کتاب دارم اما نخوندمشون. اوج شرمساری اینجاست که کتاب وین دایر رو که مدتها دنبال خریدش بودم، دیشب با تعجب از تو ساک دستی برداشتم و پیش خودم گفتم: تو رو کی خریدم؟؟؟؟


پ.ن.2: دیروز اون جشن تولد رو نرفتم در عوضش از ساعت 6 غروب تا 9 شب خابیدم و شب رو به شمردن گوسپندان اختصاص دادم.



زاغارت

از دیروز بعداز ظهر داره بارون میاد. گاهی کم، گاهی متوسط و گاهی زیاد. الان اینقدر بارون شدیده که منو یاد صد سال تنهایی مارکز میندازه، توی دهکده 4 سال و 6 ماه بارون باریده بود. حس خوبی بهم دست میده ازین تشبیه. باران مثه اشک می مونه وقتی بباره همه جا رو پاک می کنه، روح تازه ای میده به طبیعت، به نگاه آدما. انگاری یه بار بزرگ رو گذاشتی زمین.
امسال تابستون طرح جمع آوری آبهای سطحی رو توی خیابانهای رشت اجرا کردند. تا تونستند خیابان کندند و سطحشون رو بعد از اتمام کار با قلوه سنگ پُر و در نهایت دهان ما و ماشینها رو آسفالت کردند. دستشون درد نکنه. خدا کنه الان توی این بارون حداقل این طرح کارگر بیفته و جوابش رو پس بده.

ماشین انتقال خون از صبح توی شرکته و داره از اعضای داوطلب خون می گیره. هر بار میرم پشت پنجره یه سرکی میکشم و به سَرَم میزنه برم خون بدم. به فکر بعدِ خون دادن میفتم که باید منو آمبولانس برسونن خونه حتمن. یادمه دو سال پیش که زلزله اومده بود، فکر کردم سرم گیج رفته. آخه همیشه ی خدا فشارم پایینه.

امروز یکساعت مرخصی گرفتم که زودتر برم خونه. آخه دوستان عزیز قدیمی برای مهر ماهی ها تولد گرفتن. منِ مهر ماهی رو هم دعوت کردند که حتمن برم. از دیروز خُره ی "چی بپوشم" افتاده به جونم. گفتم امروز دامن می پوشم ولی با آژانس میرم اما بارونه اساسی و منم خیلی سرماییم و سرماخوردگیم هم هنوز خوب نشده. گزینه ی دامن رده. شلوار لیِ مشکی مو شستم و خیسه هنوز. شلوار جین هم دوست ندارم بپوشم و شلوار سفید هم که اصلن. پس یا امکان داره نرم و یا ...

هر وقت قصد می کنم گوشی مو عوض کنم، گوشی فعلی انگاری باهام لج می کنه میره یه جاهایی که نمی تونم پیداش کنم. درست شب 29 اسپند 92 جلوی درِ مغازه ی داداشم گمش کردم اما نمی دونستم اونجا افتاده. تمام فروشگاه رو گشتم. دیگه پاک ناامید شده بودم. به پشت افتاده بود درست جلوی در مغازه ی داداشم ساعت 12/30 شب. راست میگن اشیا شعور دارن. قصد عوض کردن گوشی رو دارم اما دیگه بلند نمی گم این قصدمو.

خاله برای عروسی پسرش به کل فامیل کارت دعوت داده جز داداش بزرگم. جالب اینجاست که چند سال پیش از داداش کلی پول قرض گرفتن و هنوز بهش ندادن. بعد یه طوری رفتار می کنن انگاری داداش بهشون بدهکاره. خدایا فامیلِ ما داریم آخه...
گاهی اوقات آدمها خیلی ترسناک می شن و تو یک لحظه شک میکنی به اینکه آیا این همون آدمیه که میشناختی یا فرو رفته توی یک نقش دیگه. گاهی واقعن می ترسم . یا من دنیای کوچیکی دارم یا اونها خیلی راحت می گیرن همه چیز رو (بر خلاف حرفی که میزنن)

زاغارت (زاقارت) می دونید چیه؟ این نتِ شرکت مونه که جون آدم رو به لب می رسونه...