ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

:))

درست بعد از یکسال جلوی موهام رو لولایت کردم. اینقده ذوق داشتم از دیدن رنگ عسلی موهام که بعد از سشوار درخشش خاصی داره. مثه یه بچه ذوق داشتم تا برسم خونه و به خانواده نشونش بدم. هر کی هم دید گفت که خیلی بهم میاد. داشتم غذا می خودم که یکهو دیدم یک چیزی مثله سنگ توی دهانم چرخ می خوره. هر چی بود ریختم بیرون و زبان بینوای من روی تیزی دندان ثابت موند. حالا شما فکر کنید کلی برای عیدی که قراره از شرکت بگیری، نقشه کشیدی و قراره آمال و آرزو هاتو باهاش برآورده کنی که یکهو یک خرج گُنده پیش میاد که سقف آمال و آرزو هات فرو میریزه به سرعت.

بعد از مراجعت به دندان پزشکی، دکتر مربوطه فرمودند تشریف بیارم تا کلیه ی دندانهای پوشیده و آسیب دیده رو برات درست کنم. حالا قراره بنده بعد عید تو مطب دندون پزشکی چادر بزنم ...


تقریبن از یک ماه پیش برای سال جدید برنامه ریزی کردم که چی کنم و چی نکنم. هر چی در توانم بود گذاشتم برای برنامه نویسی. هر چند هر چی در توانم هست باید بزارم برای اجراشون. به هر حال سال که قراره جدید بشه تصمیم گیری ها هم جدید و فوریت پیدا میکنه، میانه ی سال نمی دونم چی مرضی هست آدم پنچر میشه ...



مشکلی که من با لغت معلولیت دارم این است که

به محض شنیدن معلولیت، همه به یاد کسانی می افتند که نمی بینند

یا نمی شنوند یا نمیتوانند راه بروند

در حالی که اینها اگر هم معلولیت باشد، ساده ترین شکل آن است

آنها که احساس در وجودشان مرده است را معلول نمیدانیم

آنها که نمیتوانند یا نمیخواهند

یا نیاموخته اند که صادقانه در مورد احساسشان حرف بزنند را معلول نمیدانیم

آنها که نمیتوانند دوستی های خوب و بلندمدت بسازند را معلول نمیدانیم

آنها که نمیتوانند بفهمند که در زندگی چه میخواهند را معلول نمیدانیم

آنها که چشمشان جز خودشان نمی بیند را معلول نمیدانیم

آنها که دستشان به امید نمیرسد

و در انتظارند که دیگران امید و انگیزه را پیش پایشان قرار دهند را معلول نمیدانیم

این معلولیت های واقعی را نمی بینیم 

و از اینکه دست و پا و چشم و گوش داریم، احساس سلامت میکنیم

"فرد راجرز"


و اسفند دوست داشتنی چهار فصلی :)

روز های آخر سال که میشه انگاری یکی یه پتک برداشته و دایم در حال کوبیدن تو همه ی وجود منه تا جاییکه لحظه شماری می کنم روز ها تند تند بگذره تا بتونم یه تعطیلی درست و درمون و بی دردسر داشته باشم. واقعیتش انرژی من زیاده خیلی هم زیاده اما ازونجاییکه در روز 10 ساعت به نشستن میگذره دیگه توانی برای هیچ کاری بیرون از محل کار برام نمی مونه. هر چند  سردی هوا و کوتاهی روز هم می تونه دلیل این خستگی باشه.


بعد از چند روز باران همراهِ برف، هوا امروز عالی و آفتابیه. بادِ سردش حال آدم رو جا می یاره. آفتاب زمستانی یه موهبته مثل همه ی موهبتهایی که خیلی راحت از کنارش می گذریم بدون اونکه بهشون اعتنایی کنیم...


زندگی چرخه خنده داریه. فکر کن یکی به عشق تو می خابه بدون اینکه بدونی، تو به عشق یکی دیگه روزگار می گذرونی بدون اینکه بدونه. یکی حسرت هیکل و چهره ی زیباتو می خوره تو حسرت پولشو. یکی مدام چشمش دنبال موفقیت های تویه، تو دنبال اوقات فراغتی که داره و میتونه سفر بره و خوش بگذرونه. کلن آدمیزاد از چیزی که داره بقول معروف سیرمونی نداره یا حسرت بدل چیزایی که دیگران دارن و یا مدام داره دنبال یه راه میانبر می گرده تا هر چی زودتر به هدف دلخاهش برسه.


دیروز بعد 5 ماه رفتم مرخصی اونم یک روز کامل. خوش گذشت یعنی کاری کردم که بهم خوش بگذره. با اینکه کم خرج بود اما  وجودم از آفتاب زمستانی گرما گرفت و کلی عکس هم میهمان دوربینم شد.


این پست خودمونی