ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

شماره تماسهای ضروری

در یک روز گرم تابستان پدرشوهر خاهر بنده در آسانسور ساختمانشون گیر می کنند. همسایه های محترم درین گرما گویا حسابی آمپر سوزانده بودن، نمی دونستن چطوری این بنده ی خدا رو نجات بدن؟؟؟؟؟

تماس می گیرن با نصاب آسانسور و ایشون می فرمایند بیرون از شهر هستند دیر می رسن. به هر حال هر کی یه چیزی می گه و حرفی میزنه و راهکاری ارایه میده تا اینکه خارشوهر خاهرم فکرشون میره طرف پسر داییشون که توی آتش نشانی کار میکنه.

و بدین گونه بود که بعد از یکساعت و نیم آتش نشانی میاد و ایشون رو نجات میدن و من به این فکر میکنم که اطلاعات مردم در مورد انگین اکیورک (کریم فاطما گل اینا) خیلی بیشتر از دونستن شماره تماسهای ضروریه.

این شما و این شماره تماسهای ضروری مملکت. لطفن اطلاع رسانی کنید بهم ...


ردیف نام شماره تلفن
1 پلیس 110
2 ستاد خبری اطلاعات 113
3 ستاد خبری سپاه 114
4

اورژانس

115

5 ستاد خبری حفاظت اطلاعات 116
6 خرابی تلفن 117
7

اطلاعات تلفنی

118

8 امداد برق 121
9 تصادفات آب 122
10 آتش نشانی 125
11 ستادخبری مبارزه با مواد مخدر 128
12 تاکسیرانی 129
13 ستاد خبری دایره آگاهی 130
14 کارت اعتباری 132
15 تاکسی تلفنی 133
16 هواگو 134
17 سازمان بازرسی 136
18 ستاد خبری معاونت اطلاعات 146
19 اطلاعات فوریتهای پزشکی (گویا) ت 149
20 ساعات شرعی  و گویا 192
21 دفتر نظارت همگانی 197

مادر

مربای بِه را با قاشق ریختم توی نان و با ولع تمام نشدنی به دندان کشیدم. پشت سرش چای تازه دم را هم چاشنی این خوردنی دوست داشتنی کردم. یاد مامان افتادم که چقدر بِه دوست داشت. نه سال زمان کمی ست با مادر بودن اما همینکه چند سالش را به خاطر دارم خودش بهترین یادگاری ست. مامان وقتی مُرد من فقط نه سالم بود. هنوز هوای کودکی در سر داشتم و این طرف و آن طرف می دویدم. هفتم مادر تمام روستای محل زندگیش ریخته بودند خانه ی مان توی شهر و برایش ضجه می زدند اما من با دختر خاله مشغول بازی بودم. شاید دیگران می گفتند بچه ست و درکی ازین موقعیت ندارد اما من خودم را زده بودم به خریت تا کسی اشکهایم را نبیند و نداند چقدر از عمق وجودم ناراحتم. خاهر و برادرم خوب با این موضوع کنار آمدند و راحت اشک می ریختند و ناراحتی شان را نشان می دادند.

فکر می کنم از همان زمانها بود که سخت شدم. زمان نتیجه ی سخت بودن را خوب به آدم نشان می دهد. وقتی به سنی می رسی که می بینی از خیلی از خوشی های زندگی هیچ لذتی نبرده ای فقط برای اینکه بزرگ و عاقل جلوه کنی جلوی دیگران. خودت نباشی و حرف عمه و خاله و عمو و زن همسایه همیشه آویزه ی گوش ت باشد که دختری که مادر ندارد باید چنین باشد و چنان.

زندگی با همه ی سختی هایش می گذرد و یک روز به خودت می آیی و می بینی که خیلی حرفها کشکی بیشتر نبوده و نیست و تنها خودت را محکوم کرده ای در همه چیز. باقی راه را می مانی که بروی یا درجا بزنی ...




* دیروز با دوستی بودم که از تنهاییش گفت و بی مادریش ...


** پنج شنبه ست و روز اموات. اگر دوست داشتید فاتحه ای تقدیم شان کنیم.